پيرمرد زيرك!
يك پيرمرد بازنشسته, خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته
اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در
اولين روز مدرسه, پس از تعطيلي كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و
در حالي كه بلند بلند با هم حرف مي زدند, هر چيزي كه در خيابان افتاده بود
را شوت مي كردند و سروصداي عجيبي راه انداختند.
اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند...
اولين باش!
اولين كسي باش كه مي خندد. وقتي دليلي براي خنديدن نمي بيني , همان زماني كه بيشترين نياز به خنديدن است .
اولين كسي باش كه مي بخشد. افكار منفي گذشته را براي هميشه كنار بگذار .
اولين كسي باش كه كاري را انجام مي دهد. هر چه زودتر اقدام كني , كارهاي بيشتري مي تواني انجام دهي .
اولين كسي باش كه تشكر مي كند. برخورد حق شناسانه , زندگيت را مملو از خوشبختي مي كند.
اولين كسي باش كه با موقعيت هاي جديد و متفاوت وفق مي يابد.
وقتي تغييرات را مي پذيري , كارهايت را با علاقه بيشتري انجام مي دهي. ديگر براي داشتن زندگي بهتر, منتظر ننشين بلكه
اولين كسي باش كه به جلو حركت مي كند..
نامه آبراهام لينكلن به معلم پسرش!
به پسرم درس بدهيد , او بايد بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق
نيستند, اما به پسرم بياموزيد, كه به ازاي هر شياد , انسان صديقي هم وجود
دارد.
به او بگوييد , به ازاي هر سياستمدار خودخواه , رهبر جوانمردي هم يافت مي شود.
ادامه مطلب را حتما بخوانید و نظرات خود را برای ما ارسال کنید
بانوي خردمندي در كوهستان سفر مي كرد كه سنگ گران قيمتي را در جوي آبي پيدا كرد. روز بعد به مسافري رسيد كه گرسنه بود. بانوي خردمند كيفش را باز كرد تا در غذايش با مسافر شريك شود. مسافر گرسنه , سنگ قيمتي را در كيف بانوي خردمند ديد , از آن خوشش آمد از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد...
مي گويند براي تعمير ديگ بخار يك كشتي عظيم بخاري , از يك متخصص دعوت كردند.
وي پس از آنكه به توضيحات مهندس كشتي گوش داد و سوالاتي از او كرد , به
قسمت ديگ بخار رفت, نگاهي به لوله هاي پيچ در پيچ كرد و چند دقيقه به صداي
ديگ بخار گوش داد و چكش كوچكي را برداشت و با آن ضربه اي به شير قرمز رنگي
زد...
ناگهان....
روزي به خدا شكايت كردم كه چرا من پيشرفت نمي كنم؟! ديگر اميدي ندارم مي خوام خودكشي كنم!
ناگهان خدا جوابم را داد و گفت :
آيا درخت بامبو و سرخس را ديده اي ؟؟؟
گفتم: بله ديده ام...
خدا گفت :...
دکتر حسابی مرد بزرگی بوده و هست
این مرد بزرگ همیشه و همه جا سعی در تبلیغ فرهنگ ما ایرانیان داشته و به ایرانی بودن خود همیشه می بالیده است
او در زمان تدريسش در دانشگاه پرينستون،برای نشان دادن فرهنگ غنی ایران باستان جمعی از دانشمندان بزرگ را برای جشن گرفتن عید نوروز دعوت کرده و به تفسیر برخی از اعتقادات ما می پردازد ....
امیدوارم حتما این داستان را بخوانید و نظرات خود را برای ما ارسال کنید

تعداد صفحات : 12